جدول جو
جدول جو

معنی کشک دو - جستجوی لغت در جدول جو

کشک دو
کشک حل شده در آب برای طبخ آش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشک دم
تصویر مشک دم
پرنده ای سیاه رنگ و خوش آواز، برای مثال پراکنده با مشک دم سنگ خوار / خروشان به هم شارک و کبک و سار (خطیری - شاعران بی دیوان - ۲۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشک بو
تصویر مشک بو
آنچه که بوی مشک بدهد، کنایه از معطر، خوش بو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشک مو
تصویر اشک مو
مایعی سفید رنگ که هنگام هرس کردن درخت انگور از سرشاخه های آن می چکد و خواص دارویی دارد، اشک تاک
فرهنگ فارسی عمید
(کَ نِ)
دهی است از دهستان گلیجان شهرستان تنکابن واقع در 10هزارگزی جنوب باختری تنکابن کنار رود خانه سه هزار با 800 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه کیله و محصول آن برنج و مرکبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت است و بدانجا یک باب دبستان وجود دارد و در تابستان گاوداران به ییلاق لاک تراشان می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ لَ)
کشکه لبو. خوردنی است که از لبو (چغندر پخته) و کشک فراهم آورند بدین سان کشک راپس از سائیدن و آبکی نمودن در لبوی خرد کرده بریزندخوردنی مطبوعی شود و بعنوان مخلفات و ملحقات غذا بکار برند. (یادداشت مؤلف). رجوع به کشک و لبو شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
جانوری است که مشک و خیک آب را پاره و سوراخ کند. (برهان) (آنندراج). جانوری که مشک آب را سوراخ کرده پاره میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
مشک موی. موی سیاه. (از ناظم الاطباء). که موئی چون مشک به بوی و به رنگ دارد. که زلفانش چون مشک سیاه و خوشبوی است:
چنین سرخ دو بسد و مشکموی
شگفتی بودگر بود پیرجوی.
فردوسی.
همه ماهروی و همه جعدموی
همه چربگوی و همه مشکموی.
فردوسی.
همه دخت ترکان پوشیده روی
همه سروقد و همه مشکموی.
فردوسی.
به مشکو رفت پیش مشک مویان
وصیت کرد با آن ماهرویان.
نظامی.
و رجوع به مشک و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
دهی است از دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران واقع در 34هزارگزی باختر کرج و 6 هزارگزی شمال راه شوسۀ کرج به قزوین با 401 سکنه. آب آن ازچشمه سار و راه آن مالرو است و از ینگی امام پائین می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
آنکه کشک ساید. آنکه کشک را در آب ریزد و با دست بساید تا آب کشک بدست آید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
جبان. (یادداشت مؤلف). ترسنده. کبک زهره. رجوع به کبک زهره شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
دراج. (فهرست مخزن الادویه) ، مخفف کبک کوه. کبک دری. کرک کوه
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دوم یا تیرداد اول. پس از شکست برادرش بر تخت نشست و خود را ارشک (اشک) نامید (248 قبل از میلاد). در دورۀ او دولت پارت قوت یافت و توجه خود را به امور داخلی مصروف داشت و قلاع زیادی بساخت و شهری بنام ’دارا’ بنیان نهاد و آنرا پایتخت خود قرار داد. وی در پیری درگذشت و سلطنت او از 248 تا 214 قبل از میلاد بود. وی نخستین پادشاه از اشکانیان بود که مانند هخامنشیها عنوان شاه بزرگ را اختیار کرد. رجوع به تاریخ ایران باستان صص 2203- 2208 و تیرداد اول شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کشکاب. رجوع به کشکاب شود
لغت نامه دهخدا
کشک با آب ساییده که نان در آن ترید کنند و خورند، آش جو که بیماران را دهند: (گفته بودی که کاه و جو بدهم چون ندادی از ان شدم در تاب)، (بر ستوران و اقربات مدام کاه کهتاب باد و جو کشکاب) (انوری)، آب جو ما الشعیر
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری که مشک و خیک آبرا پاره و سوراخ کند. توضیح با مراجعه بماخذی که در دسترس بود هویت این جانور را نشناختیم
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری (پرنده ای) باشد سیاه رنگ در غایت خوش آوازی: پراکنده با مشک دم سنگخوار خروشان بهم سارک و کبک و سار. (اسدی) توضیح با مراجعه بماخذی که در دست بود این جانور شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
مشاجره ی لفظی، یک و دو کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تاج، زمان جفت گیری بز وحشی، زود، تند
فرهنگ گویش مازندرانی
چکاوک
فرهنگ گویش مازندرانی
چوخای نرم بافت، پارچه ی نرم بافت
فرهنگ گویش مازندرانی
طحال
فرهنگ گویش مازندرانی
قراردادی بین مالک زمین و کشاورز، برابر با دو ششم
فرهنگ گویش مازندرانی
دوغ تازه ی از دوشان گرفته شده
فرهنگ گویش مازندرانی
آش کشک
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قلعه ای در نزدیکی دهکده ی نارنج بندبن از لنگای عباس
فرهنگ گویش مازندرانی
نگهبان، مخبر، فضول
فرهنگ گویش مازندرانی
مثانه
فرهنگ گویش مازندرانی
نگهبان، مراقب، جاسوس
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که با آن آتش تنور را هم زنند، چوب هایی که برای بستن گذرگاه در پرچین مورد استفاده قرار
فرهنگ گویش مازندرانی
کفشگر، کفش دوزک
فرهنگ گویش مازندرانی
مخصوص ساییدن کشک، ظرفی گلی
فرهنگ گویش مازندرانی
دل مرغ، از انواع انگور، ترسو، بزدل
فرهنگ گویش مازندرانی
دوغی که بر اثر ریختن آب در آن رقیق شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
پینه دوز
فرهنگ گویش مازندرانی